شب بارانی به یاد ماندنی
گلم صبح روز شنبه 10 اردیبهشت 1390 را با گردوخاک شروع کردیم وگهگاهی نمنمکی بارون میومد ولی گردوخاک همچنان ادامه داشت. بابایی که از سر کار اومد کمی خوابید و بعداز 1ساعت استراحت بیدار شد وگفت آماده شید که شما رو ببرم بیرون .هرچی می گشتیم سویچ موتور پیدا نمی شد و تقریبا10دقیقه دنبال سویچ می گشتیم تا بالاخره سویچ پیداشد.(انگار خدا می خواست که ما بیرون نریم) حرکت کردیم که توی شهرگردوخاکی یه دوری بزنیم.بابایی گفت که بارون بیشتر شد وزوتر بریم خونه ومن به بابایی گفتم زمستون نیست که بارون شدت بگیره ولی خوشگل مامان قبول نکردم که برگردیم گفتم ما رو ببر آبادان.خلاصه بابایی گول حرف های مامانی روخورد و راهی آبادان شدیم.کمی بالاتراز پمپ بنزین بودیم که قطرات بارون بزرگترشد وخیلی خندیدیم چون واقعا زیر بارون بودن اون هم باموتور کیف داشت.
بابایی گفت:برگردیم؟ گفتم :«نه بابا بریم خوبه منوابوالفضل داریم لذت می بریم» ومنوبابایی همزمان ازتو گل نازنینم سوال کردیم ابوالفضل خوبه؟ با خوشحالی جواب دادی «بله».
بعد ازگذشت 2 الی3 دقیقه بارون طوری شدت گرفت که تمام لباسمون کامل خیس شده بود و نمیدونستیم چه کارکنیم، راه برگشتمون خیلی سخت شده بود. به سختی تونستیم نصف مسیر رو برگردیم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم ومجبور شدیم اونجا بایستیم. گلم بارون بیشتر و بیشتر میشد وما منتظر بودیم تا بارون کمتر بشه دوباره حرکت کنیم ولی نیم ساعت ایستادیم بارون بند نیومد، مجبور شدیم حرکت کنیم ودوباره توی ایستگاه بعدی ایستادیم 20دقیقه منتظر ماندیم اما باز هم فایده ای نداشت.عزیزم محکم بغلت کردم که یه وقت سرما نخوری ومثل مامانی و بابایی خیس نشی. خلاصه باکلی ترس ودلهره که یه وقت اتفاقی برامون نیوفته وسالم برسیم خونه راهمونو ادامه دادیم وخدارو شکرمی کنم که آبادان نبودیم چون راه برگشتمون خیلی سخت می شد.
عزیزم وقتی رسیدیم خونه زود لباس عوض کردیم وخوب خشکت کردم و سریع رفتی توی رختخواب و با پتو خودتو پوشوندی تا کمی گرمت بشه و بعد بابایی کیسه ی آب گرم درست کرد و گذاشت زیر پتو تا بیشتر گرمت بشه و سرما نخوری و بعد به بابایی گفتی «کلید و پیدا نکردی تااااااااا بارون اومد.»
واین هم از بیرون رفتنمون گلم.