بهونه گیری نازدونه در عروسی
نازدونه ی عزیزم روز پنج شنبه18/1/90عروسی رفیق دایی قاسم دعوت بودیم واین خانواده رسم داشتند بعدازتمام شدن عروسی پدرداماد با اسلحه ی شکاری تیر هوایی بزنند. خلاصه گلم خیلی خسته شده بودی و بی تابی می کردی وقتی آهنگ ها تمام میشد میگفتی مامان عروسی تمام شد بریم خونه؛ بعد دوباره آهنگ بعدیشروع می شد و متوجه میشدی که عروسی تمام نشده.
این قضیه چند بار تکرارشد...
دنبال بهانه میگشتی تا بری بیرون وهی می گفتی می خوام برم پیش دایی، نازنینم بهت اجازه ندادم که بری به خاطراینکه می ترسیدم دایی عزیزتو پیدا نکنی و کسی نباشه ازت مواظبت کنه ولی مدام اسرار می کردی؛
ساعت 23:50بود
بالاخره راضی شدم بری پیش دایی . تقریبا عروسی تمام شده بود ونوبت شلیک اسلحه بود.محبوبم تا می خواستی از در خارج شوی صدای شلیک گلولهرا شنیدی خیلی ترسیدی وگفتی مامانی «من پیش دایی نمی رم چون دارن میکشند» ومن وقتی این حرف روشنیدم خیلی خندیدم. تو هم پیش من موندی واز ترس اینکه کسی شمارونکُشَد خوابت برد.