مهد کودک
به نام خدا
عزیزم بهمن ماه سال گذشته ازطرف کار بابایی بچه ها رو دعوت کردند وخودت هم جزو آنها بودی اونجا کلی بازی کردی وقتی برگشتی خونه باشوق و ذوق در مورد بچه ها تعربف می کردی هی مدام اصرار داشتی که منو ببر پیش بچه ها فکر می کردی بچه ها همیشه اونجا هستند.به خاطر همین تو رو به مهد کودک بردیم وقتی با هم رفتیم مهد قبل از اینکه ثبت نامت کنیم به ما گفتی شما برید خونه من می خوام با بچه ها بازی کنم و مدیر مهد وقتی تورو دید گفت ماشالله به این پسر اولین باریه که میبینم بچه خیلی زود با محیط انس می گیره.عزیز دلم تا دو روز اول هیچ مشکلی نداشتیم وقتی برمی گشتی خونه از اونجا تعریف می کردی ولی روز سوم رفتی مهد یکی از بچه ها که اسم اونهم ابوالفضل بود تورو محکم زد گاز گرفته و بعد هولت داده بود.
البته ما خبر نداشتیم، وقتی برگشتی خونه می خواستم لباست رو عوض کنم که یهو جیغ زدی بعد گفتی مامانی دست به گردنم نزن درد میکنه .منم که نگران شدم وقتی گردنت رو دیدم جای دندون روی گردنت مونده بود با ناراحتی بهت گفتم کی این کارو کرد. خودت هم زود جریانو کامل تعریف کردی و بعد گفتی که من دیگه دوست ندارم با بچه ها بازی کنم و روز بعد رفتیم و جریان رو به مدیر مهدگفتیم و کلی عذرخواهی کرد.از همون موقع تا الان بهت که می گم بریم با بچه ها بازی کنیم با ترس می گی نمی خوام.ناگفته نمونه منم دیگه دوست نداشتم تو بری چون سه روزی که از هم جدا بودیم روز و شبم شده بود گریه طاقت دوریت رو اصلاً نداشتم.